معنی داد و فریاد
لغت نامه دهخدا
داد و فریاد. [دُ ف َرْ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) از اتباع. داد و بیداد. هیاهو. داد و قال داد و فریاد بلند شدن، هیاهو راه افتادن. بانگ و شغب برخاستن. جار و جنجال شدن. فریاد و فغان برخاستن.
داد و فریاد کردن...
داد و فریاد کردن. [دُ ف َرْ ک َ دَ] (مص مرکب، اِ مرکب) داد و بیداد کردن. هیاهو کردن. داد و فریاد راه انداختن.
فارسی به ترکی
feryat figan
فرهنگ فارسی هوشیار
حل جدول
واژه پیشنهادی
فارسی به انگلیسی
فرهنگ عمید
بانگ، آواز بلند،
[قدیمی، مجاز]. پناه،
* فریاد برآوردن: (مصدر لازم) ‹فریاد برداشتن› آواز بلند برآوردن، بانگ کردن، فریاد کردن،
* فریاد خواستن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] یاری خواستن، داد خواستن،
* فریاد رسیدن: (مصدر متعدی) [مجاز] به فریاد رسیدن، به داد کسی رسیدن، مدد کردن،
گویش مازندرانی
داد و فریاد
معادل ابجد
310